صفت رخ زرد. حالت رخ زرد. زردرویی. روی زردی. زردرو بودن. زردرخ بودن: دل سیاهی دهند و رخ زردی بهل این سرخ و سبز (شراب و بنگ) اگر مردی. اوحدی. و رجوع به رخ زرد و روی زرد و زردرویی شود
صفت رخ زرد. حالت رخ زرد. زردرویی. روی زردی. زردرو بودن. زردرخ بودن: دل سیاهی دهند و رخ زردی بهل این سرخ و سبز (شراب و بنگ) اگر مردی. اوحدی. و رجوع به رخ زرد و روی زرد و زردرویی شود
زرد بودن رنگ چهره، کنایه از شرمندگی، برای مثال طمع آرد به مردان رنگ زردی / طمع را سر ببر گر مرد مردی (ناصرخسرو - لغت نامه - رنگ زردی)، در پزشکی یرقان، زردی
زرد بودن رنگ چهره، کنایه از شرمندگی، برای مِثال طمع آرد به مردان رنگ زردی / طمع را سر ببر گر مرد مردی (ناصرخسرو - لغت نامه - رنگ زردی)، در پزشکی یرقان، زردی
زردرخ. زردروی. که روی زرددارد. که دارای رخساری زرد است. زردرو: به رادی کشد زفت و بد مرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را. اسدی. آن جام جم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟ آن عیسی هر درد کو؟ تریاق بیمار آمده. خاقانی. چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد. مولوی. - رخ زرد گشتن، زردروی شدن. روی زرد گشتن. روی زرد شدن: شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی
زردرخ. زردروی. که روی زرددارد. که دارای رخساری زرد است. زردرو: به رادی کشد زفت و بد مرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را. اسدی. آن جام جم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟ آن عیسی هر درد کو؟ تریاق بیمار آمده. خاقانی. چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد. مولوی. - رخ زرد گشتن، زردروی شدن. روی زرد گشتن. روی زرد شدن: شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی
دهی است از دهستان ده پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در 18هزارگزی شمال خرم آباد و 6هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. با 120 تن سکنه آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ بیرانوند هستند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ده پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در 18هزارگزی شمال خرم آباد و 6هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. با 120 تن سکنه آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ بیرانوند هستند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
یا به چیزی رخ کردن. التفات کردن به چیزی. (از مجموعۀ مترادفات ص 48). متوجه شدن به چیزی. (آنندراج). روی کردن بدان چیز. روی آوردن بسوی آن چیز: پیرهن بر تن خار و خس وادی تنگ است یارب از تنگدلان رخ که سوی صحرا کرد. واله هروی (آنندراج). ، پیش آمدن. روی دادن. اتفاق افتادن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رو کردن و روی کردن شود، جوانه زدن (درخت و گل و جز آن) ، سرخ کردن
یا به چیزی رخ کردن. التفات کردن به چیزی. (از مجموعۀ مترادفات ص 48). متوجه شدن به چیزی. (آنندراج). روی کردن بدان چیز. روی آوردن بسوی آن چیز: پیرهن بر تن خار و خس وادی تنگ است یارب از تنگدلان رخ که سوی صحرا کرد. واله هروی (آنندراج). ، پیش آمدن. روی دادن. اتفاق افتادن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رو کردن و روی کردن شود، جوانه زدن (درخت و گل و جز آن) ، سرخ کردن